داستانها و شعرهای گوناگونی در باب عشق گفته و سروده شده. شاید خیلی از آنها از نظر ادبی کمنظیر و بسیاری
بینظیر باشند. من اما داستان خودم را روایت میکنم. نه به ادبیات آنچنان مسلطم و نه قرار است برای زیبا نوشتن این
متن تلاشی کنم.
زیبایی آن را به نقش اول داستانم میسپارم، که میدانم چقدر خوب آن را بلد است.
آن روز از من پرسید چه چیزهایی در من دیدی؟
من چیزی در جواب نگفتم.
آخر چگونه به او میگفتم بااینکه همیشه آنها را از پشت تکهای پارچه دیدم، من دیوانه آن حالتی هستم که موهایت را
محکم به عقب میبندی.
چگونه به او درباره ابروهایش میگفتم، طوری که آنها را به بالا میدهد. چشمهایش، که در آنها دروغی راه ندارد.
چگونه به او راجب آن فرم دهانی که میخندد میگفتم. و آه از آن خندهها...راستی مگر چگونه کسی توانسته بود به آن
خندهها بگوید که صدایی جز صدای زندگی را شبیهاند؟
چطور به او میگفتم که من نمیفهمم که چطور هرروز، با یک رنگ لباس، آنقدر زیبا هستی. و چقدر دردناک است که نگران
باشی نکند کسی مانتوی سورمهای جدیدت را آن روز صبح برای بار اول متوجه شود. تو با همان مانتوی مشکی و شلوار جینی
که آنروز به آنجا آمدی، فراتر از هرچیزِ زیبایی بودی.
من چگونه به او میگفتم که من شیفته آن نظم و برنامهریزی زندگیت هستم. همانی که از شیوه بستن موهایت هم میتوانم
حدس بزنم، از آن قمقمه آبی که همیشه همراهت داری، از آن مدلی که راه میروی.
چگونه به او میفهماندم چقدر زیباست که اینگونه حواست به همهی اطرافیانت هست؟ به همکاری که قندش بالاست میگویی
مراقب باشد، به دیگری که پوستش آسیب دیده راهنمایی میدهی، آن یکی را که مدتیست ناراحت و غمگین است خوشحال
میکنی، برای کسی که تازه به شرکت آمده، هدیهای میسازی و و و.
کسی چه میداند که چقدر برای او سخت است که بخاطر حرفش دل کسی را برنجاند.
تا ساعتها میتوانستم از او بگویم. از تمامش. چیزی نگفتم. قرار شد به پیشنهادم فکر کند و رفت.
****
فردای آن روز، همانجایی ایستاده بودم که دیروز با او صحبت کردم. او هم رسید. به او گفتم: "شاید بقیه ببینند. بهتره
بریم اونطرفتر." گوشهای کنارتر آمدیم و او شروع به صحبت کرد. در من چیزی ندیده بود. گفت نه.
گقت نه و من ماندم و تمام افکارم، تمام او. تمام آرزوهایم که دنیا فریاد زده بود انگار دیگر نباید باشند.
میدانی؛ دیدن بقیه را بهانه کرده بودم. از چهره پریشانش میخواندم که چه میخواهد بگوید. و من نمیخواستم درجایی
آنها را بشنوم که برای آخرین بار، آن لبخندش را دیده بودم.
هنوز هم هرروز به آنجا میروم. از همان مسیری که تا رسیدن به آنجا با او طی کرده بودم. به جایی که هیچوقت نتوانستم جواب سوالش را بدهم. جوابها در سرم شروع به حرکت میکنند. و با خود میگویم، چگونه میتوانستم به او بگویم که من چرا، آنقدر، دوستت دارم؟
پایان